خاطرات خواندني آيت الله خامنه‌اي از مبارزات مشهد و حمله به بيمارستان امام رضا‌(ع)/1

روايت مسجدي با 20 ماموم كه آوازه‌اش كل مشهد را گرفت/ به خبرنگاران خارجي گفتم كه اين پوكه‌ها يادگاري ماست به دنيا نشان دهيد!
شش سال بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، مقام معظم رهبري كه آن روزها رداي رياست جمهوري را بر دوش داشت، در گفت‌وگويي تلويزيوني به بيان خاطراتي از مبارزات قبل از انقلاب خود پرداختند.

به گزارش رجانيوز، حضرت آيت الله خامنه‌اي كه در يازده بهمن سال ۱۳۶۳با شبكه دو تلویزیون درباره خاطرات 22 بهمن سخن مي‌گفتند، پس از بيان مختصري از روند مبارازات با محوريت مسجد كرامت مشهد، به ماجراي حمله به بيمارستان امام رضاي اين شهر و تحصن علما و بزرگان در آن اشاره كردند و گفتند: در همه‌ی شهرها جریانات پرهیجان و تعیین‌كننده‌اى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه كسى این‌ها را به زبان نیاورده. این‌ها تكه تكه، سازنده‌ی تاریخ روزهاى انقلاب است.

بخش اول اين گفت‌وگو كه از كتاب "مصاحبه‌ها" آورده شده است، در ادامه مي‌آيد:
اگر من زندگى (قبل از انقلاب) را غیر از این گذرانده بودم، یقینا برایم مایه تأسف بود
جناب آقاى خامنه‌اى شما در طول مبارزات خودتان قطعا خاطرات بسیار از آن روزهایى که در مشهد و مسجد کرامت گوهرشاد حضور داشتید، دارید و این در حالى است که در آن زمان مسجد کرامت خود نقطه‌اى براى حرکت در طول تاریخ مبارزات و تظاهرات مردمى در مشهد و در روز ۲۲ بهمن بود. لذا اولین مطلبى که مى‌خواهم خدمتتان عرض کنم این است که اگر از آن روزهاى تظاهرات پر التهاب مشهد خاطره‌اى مد نظر دارید، بیان فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم/ جواب این سؤال براى من خیلى مشکل است زیرا من در سال ۱۳۴۳ از قم به مشهد مراجعت کردم و در مشهد سکونت گزیدم تا سال ۱۳۵۷ که از مشهد خارج شدم. البته غیر از مدت‌هایى که در بازداشت و یا تبعید بسر بردم، بقیه اوقات را در مشهد گذراندم و تمام این دوران براى من اشباع از خاطره‌هاى دوران انقلاب است.
یعنى شاید کمتر زمانى از دوران ۱۳ - ۱۴ ساله‌ى اقامت در مشهد را مى‌شود در ذهنم پیدا کنم که در آن یک نشانى یا جاى پایى از مسائل انقلاب نباشد. البته با توجه به اینکه انقلاب در ادوار مختلف به حقیقت یک حرکت را تعقیب مى‌کرد این حرکت در زندگى و وضع ما در این ۱۳ - ۱۴ سال هم همین طور مشهود بود.
یعنى من وقتى - فرض کنید - سال ۱۳۴۳ که به قصد سکونت به مشهد رفتم یا قبل از آن در سال ۱۳۴۱ که ابتداى شروع مبارزات بود را در نظر مى‌گیرم و زندان‌ها و بازداشت‌ها صورت مى‌گرفت، یعنى سال‌هاى ۴۱ - ۴۲ و ۴۳ را من در قم طلبه بودم و اگر به مشهد مى‌آمدم در رابطه با قم کار داشتم و در این دوران روند مبارزه و وضع خودم را در این مبارزه یک جور مى‌بینم.
بعد سال‌هاى ۴۷ - ۴۸ یک جور است. سال ۴۹ - ۵۰ یک جور هست. از ۵۰ تا سال ۵۵ هم یک جور است و از ۵۵ تا سال ۵۷ هم یک جور دیگر. یعنى این‌ها یک تاریخى را تشکیل مى‌دهند و نشان دهنده یک سیر و یک روندى به اصطلاح هستند که از آغاز تا پایان مراحل مختلفش مشخص است. از کجا شروع شده و چگونه از یک دوره به دوره دیگر تبدیل یافته و این را ما در آن روز‌ها نمى‌فهمیدیم و حالا که داریم به پشت سرمان نگاه مى‌کنیم، مى‌بینیم داستان‌هایى بوده است که هر کدام یک خاطره‌اى دارد که خیلى مشکل است انسان بتواند از بین این همه خاطره  تلخ و شیرین گوناگون یکى را انتخاب کند. البته الان همه آن خاطره‌ها شیرین است و من قدرى مى‌اندیشم آن شدت‌ها و تلخى‌ها همه در کامم شیرین مى آید و اگر من زندگى را غیر از این گذرانده بودم یقینا برایم مایه تأسف بود.
در مسجدي نماز مي‌خواندم كه مامومينش حدود 20 نفر بودند اما بعد از چند ماه آوازه‌اش در مشهد پيچيد
اما اینکه اشاره کردید به مسجد کرامت بد نیست شمه‌اى هم از این مقوله بگویم. من قبلا امام جماعت مسجد دیگرى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بودم که نزدیک منزلمان در یک خیابان نسبتا خلوت و تا یک حدودى هم دور افتاده بود. در آغاز کار که آنجا نماز را شروع کردم مرا دعوت کردند براى امام جماعت آن مسجد.
ساختمان آنجا عبارت بود از یک اطاق کوچکى و نمازگزاران و مستمعینش هم دو سه صف پنج شش نفره را تشکیل مى‌دادند که از پیرمرد‌ها و آدم هاى متوسط آن حول و حوش مسجد بودند. یک باربر بود به نام ملا حاجى حاضر از رفقاى‌‌ همان مسجد است یک قهوه چى نزدیک مسجد بود یک شاگرد مکانیک و بقیه هم از همین قبیل بودند و غالبا هم مسن بودند.
سازنده مسجد هم یک حاجى خیر و همسایه مسجد بود و به طور خلاصه شاید عده‌اى حدود بیست نفر مى شدند. وقتى من رفتم آنجا شب اول یا شب دوم سوم که نماز خواندیم از جاى خود بلند شدم رو کردم به مردم گفتم: "با این چند شبى که ما اینجا دور هم جمع شدیم یک حقى شما به گردن من پیدا کردید و یک حقى هم من به گردن شما پیدا کرده‌ام. اما حق شما بر گردن ما این است که من یک قدرى براى شما حرف بزنم و حدیثى چیزى برایتان بخوانم. حق من هم به گردن شمااین است که شما آن حرف‌هاى مرا گوش کنید و یاد بگیرید و لذا من حق خودم را عمل مى کنم. آیا شما‌ها هم حاضر هستید حق خودتان را ادا کنید؟- خیلى خوشحال شدند و - گفتند آرى."
 در طول مدت خیلى کمى این مسجد کوچک از جمعیت پر شد به طورى که دیگر جا تنگ شد و‌‌ همان حاجى که همسایه  مسجد بود همت کرد از عقب مسجد یک مقدارى به آن اضافه کرد و مسجد بزرگ‌تر شد و در مدت شاید دو سه ماه آوازه این مسجد در مشهد بخصوص در میان جوان‌ها پیچید.
به طورى که وقتى مسجد کرامت که بهترین و بزرگ‌ترین مسجد محله در مشهد محسوب مى‌شود ساخته و آراسته و کامل شد، بانى و کسبه  دوروبر آن مسجد مناسب دیدند بیایند بنده را که در آن مسجد پیشنماز بودم ببرند در مسجد کرامت تا آن مسجد داراى اجتماع خوبى بشود و همین طور هم شد. مرا بردند آن مسجد و اجتماع زیادى در آنجا تشکیل شد که شما مثل اینکه آنجا بوده‌اید و اجتماعات آن مسجد را مشاهده کردید که واقعا یک حرکت فکرى در بین قشرهاى متوسط ایجاد شد.
قبل از آن من با دانشجویان ارتباطات زیادى داشتیم. کلاس هاى متعددى براى جوان‌ها و دانشجویان و طلبه‌ها برقرار کردم، لکن قشرهاى متوسط شهر و مردم کوچه و بازار که از مسائل انقلاب بخصوص مسایل بنیانى انقلاب چندان اطلاعى نداشتند، از سال ۴۲ وقتى مسایل همه گیر شد و چند سالى از مسجد کرامت گذشته بود مجددا با حفظ فضاى انقلاب یک تحولى در مشهد به وجود آوردند.
البته مسجد کرامت خاطرات زیادى دارد که از جمله به من اطلاع دادند که از ساواک اعلام کرده‌اند دیگر حق ندارم بروم مسجد کرامت و بعد از مدتى که در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شاید هر هفته شش شب آنجا صحبت مى‌کردم و اجتماعى زیادى در آنجا تشکیل شد بالاخره ساواک آنجا را تعطیل کرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن عليه السلام منتها دیگر مسجد امام حسن عليه السلام گنجایش جمعیتى که با من بودند، را نداشت. لذا اهل محل و‌‌ همان حاجى سابق الذکر - که خدا انشاالله او را حفظ کند مرد خیر و خوبى بود - او همت کرد و یک مسجدى بزرگ‌تر از مسجد کرامت در‌‌ همان محل مسجد امام حسن عليه السلام به وجود آورد که الان آن مسجد هست.
سال 57 در مسجد كرامت ستاد راه انداختيم
دومین سؤالى که داشتم این است که بفرمایید روز ۲۲ بهمن (یوم الله) شما کجا تشریف داشتید؟و اگر ممکن است یک خاطره  ویژه از آن روز را براى ما بیان فرمایید.
این سؤال شما رابطه‌اش با آن بحثى که قبلا مى کردم خیلى ضعیف است و این را که شما سؤال مى‌کنید، اگر بخواهید یک مقدارى رابطه‌اش بیشتر شود بد نیست بعد از چند سال برگردیم به مسجد کرامت.
"مسجد كرامت" بعد از گذشت چند سال در سال 57 مجدداً مركز تلاش و فعالیت شد و آن هنگامى بود كه من از تبعید- جیرفت- برگشته بودم مشهد. گمانم اواخر مهر یا ماه آبان بود. وقتى بود كه تظاهرات مشهد و جاهاى دیگر آغاز شده بود بود و یواش یواش اوج هم گرفته بود.
ما آمدیم؛ یك ستادى در مسجد كرامت تشكیل شد براى هدایت كارهاى مشهد و مبارزات كه مرحوم شهید هاشمى‌نژاد و برادرمان جناب آقاى طبسى و من و یك عده از برادران طلبه جوانى كه همیشه با ما همراه بودند كه دو نفرشان الان شهید شده‌اند- یكى شهید موسوى قوچانى یكى هم شهید كامیاب؛ این دو نفر جزو آن طلبه‌هایى بودند كه دائماً در كارهاى ما با ما همراه بودند- آن‌جا جمع مى‌شدیم و مردم هم در رفت و آمد دائمى بودند. آن‌جا شد ستاد كارهاى مشهد؛ و عجیب این است كه نظامی‌ها و پلیس از چهارراه نادرى كه مسجد هم سر چهارراه بود جرأت نمى‌كردند این طرف‌تر بیایند؛ از هیجان مردم. ما توى این مسجد روز را با امنیت مى‌گذراندیم و هیچ واهمه‌اى كه بریزند این مسجد را تصرف كنند یا ماها را بگیرند نداشتیم، ولیكن شب كه مى‌شد آهسته از تاریكى شب استفاده مى‌كردیم و مى‌آمدیم بیرون و در یك منزلى غیر از منازل خودمان شب را چند نفرى مى‌ماندیم.
شب و روزهاى پرهیجان و پرشورى بود؛ تا این‌كه مسائل آذرماه مشهد پیش آمد كه مسائل بسیار سختى بود؛ یعنى اولش حمله به بیمارستان بود كه ما رفتیم در بیمارستان متحصن شدیم، در روزى كه حمله شد در همان روز ما حركت كردیم. رفتن به بیمارستان هم ماجراى جالبى است؛ این‌ها چیزهایى هست كه هیچ‌كس هم متعرضش نشده؛ چون كسى نمى‌دانسته.
در همه‌ی شهرها جریانات پرهیجان و تعیین‌كننده‌اى وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه كسى این‌ها را به زبان نیاورده. این‌ها تكه تكه، سازنده‌ی تاریخ روزهاى انقلاب است. وقتى كه خبر به ما رسید، ما در مجلس روضه بودیم. من را پاى تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ دیدم از بیمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غیرآشنا از آن طرف خط دارند با كمال دستپاچگى و سراسیمگى مى‌گویند حمله كردند، زدند، كشتند؛ به داد برسید... بچه‌هاى شیرخوار را زده بودند، من آمدم آقاى طبسى را صدا زدم؛ آمدیم این اطاق، عده‌اى از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاریف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل یكى از معاریف علماى مشهد بود. من رو كردم به این آقایان گفتم كه وضع در بیمارستان این‌جورى است و رفتن ما به این صحنه احتمال زیاد دارد كه مانع از ادامه‌ی تهاجم و حمله به بیماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاى طبسى هم قطعاً خواهند آمد.
ما با ایشان قرار هم نگذاشته بودیم اما خب مى‌دانستم كه آقاى طبسى می‌آیند؛ پهلوى هم نشسته بودیم. گفتم ما قطعاً خواهیم رفت؛ اگر آقایان هم بیایید خیلى بهتر خواهد شد و اگر هم نیایند، ما به هر حال مى‌رویم. لحن توأم با عزم و تصمیمى كه ما داشتیم موجب شد كه چند نفر از علماى معروف و محترم مشهد گفتند كه ما هم مى‌آییم از جمله آقاى حاج میرزاجواد آقاى تهرانى و آقاى مروارید و بعضى دیگر. ما گفتیم پس حركت كنیم. حركت كردیم و راه افتادیم به طرف بیمارستان. گفتیم پیاده هم مى‌رویم.
وقتى كه ما از آن منزل آمدیم بیرون، جمعیت زیادى هم در كوچه و خیابان و بازار و این‌ها جمع بودند، دیدند كه ما داریم مى‌رویم. گفتیم به افراد كه به مردم اطلاع بدهند ما مى‌رویم بیمارستان و همین كار را كردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر این عده و ما از حدود بازار تا بیمارستان را- شاید حدود سه ربع تا یك ساعت راه بود- پیاده طى كردیم. هرچه مى‌رفتیم جمعیت بیشتر با ما مى‌آمد و هیچ تظاهر- یعنى شعار و كارهاى هیجان‌انگیز- هم نبود؛ فقط حركت مى‌كردیم به طرف یك مقصدى؛ تا این‌كه رسیدیم نزدیك بیمارستان.
بیمارستان امام رضاى مشهد یك فلكه‌اى جلویش هست، یك میدانى هست جلویش كه حالا اسمش فلكه‌ی امام رضاست و یك خیابانى است كه منتهى مى‌شود به آن فلكه؛ سه تا خیابان به آن فلكه منتهى مى‌شود. ما از خیابانى كه آن‌وقت اسمش جهانبانى بود- نمى‌دانم حالا اسمش چیست- داشتیم مى‌آمدیم به طرف آن خیابان كه از دور دیدیم سربازها راه را سد كردند. یعنى یك صف كامل و تفنگ‌ها هم دستشان، ایستاده‌اند و ممكن نیست از این‌ها عبور كنیم. من دیدم كه جمعیت یك مقدارى احساس اضطراب كردند. آهسته به برادرهاى اهل علمى كه بودند گفتم كه ما باید در همین صف مقدم با متانت و بدون هیچ‌گونه تغییرى در وضعمان پیش برویم تا مردم پشت سرمان بیایند؛ و همین كار را كردیم.
سرها را انداختیم پایین، بدون این كه به رو بیاوریم كه اصلاً سربازى و مسلحى وجود دارد در مقابل ما، رفتیم نزدیك. به مجرد این كه مثلاً به یك مترى این سربازها رسیدیم، من ناگهان دیدم مثل این‌كه بى‌اختیار این سربازها از جلو پس رفتند و یك راهى به قدر عبور سه چهار نفر باز شد، ما رفتیم. فكر آن‌ها این بود كه ما برویم، بعد راه را ببندند اما نتوانستند این كار را بكنند. به مجرد این كه ما از این خط عبور كردیم، جمعیت ریختند و این‌ها نتوانستند كنترل بكنند. شاید در حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا دم در بیمارستان آمدند؛ بعد هم گفتیم كه در را باز كنند. طفلك‌ها بچه‌هاى دانشجو و پرستار و طبیب و این‌ها كه توى بیمارستان بودند، با دیدن ما جان گرفتند. گفتیم در بیمارستان را باز كردند و وارد شدیم. رفتیم به طرف جایگاه وسط بیمارستان؛ یك جایگاهى بود آن‌جا و یك مجسمه‌اى چیزى هم به نظرم بود كه بعدها آن مجسمه را هم فرود آوردند و شكستند. لكن آن وقت به نظرم مجسمه هنوز بود...
پوكه‌ها را به خبرنگاران خارجي نشان دادم و گفتم كه اين يادگاري‌هاي ماست؛ به دنيا نشان بدهيد
به مجرد این كه رسیدیم آن‌جا، ناگهان جای رگبار گلوله‌ها را دیدیم. بعد كه پوكه‌هایش را پیدا كردیم، دیدیم كالیبر 50 بوده؛ چقدر واقعاً این‌ها گستاخى در مقابل مردم به خرج مى‌دادند. در حالى كه براى متفرق كردن مردم یا كشتن یك عده مردم، كالیبرهاى كوچك مثلاً ژ 3 یا این چیزها هم كافى بود؛ اما با كالیبر 50 كه یك سلاح بسیار خطرناكى است و براى كارهاى دیگرى به درد مى‌خورد، این‌ها به كار بردند روى مردم. بعدها كه در آن بیمارستان متحصن شدیم، من آن پوكه‌ها را جمع كرده بودم از زمین، خبرنگارهاى خارجى كه آمده بودند، من این پوكه‌ها را نشان مى‌دادم؛ مى‌گفتم كه این یادگارى‌هاى ماست؛ ببرید به دنیا نشان بدهید كه با ما چگونه رفتار مى‌كنند.
 
توضیح عكس: سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای در بیمارستان امام رضا علیه‌السلام مشهد سال 57
به هر حال رفتیم آن‌جا، یك ساعتى آن‌جا بودیم. خب معلوم نبود كه چه‌كار مى‌خواهیم بكنیم. رفتیم توى یك اطاقى- ما چند نفر از معممین و چند نفر از افراد بیمارستان- كه ببینیم حالا چه باید كرد؟ چون هیچ معلوم نبود، معلوم شد تهاجم ادامه دارد. حتى ماها را و مردم را و همه را گلوله‌باران كردند. من آن‌جا پیشنهاد كردم كه ما این‌جا متحصن بشویم؛ یعنى اعلام كنیم كه همین‌جا خواهیم ماند تا خواسته‌هایى برآورده بشود و خواسته‌ها را مشخص كنیم. توى جلسه 8، 9 نفر یا شاید 10 نفر از اهل علم مشهد حضور داشتند. من براى این كه مطلب هیچ‌گونه تزلزلى، خدشه‌اى پیدا نكند، بلافاصله یك كاغذ آوردم و نوشتم كه ما مثلاً جمع امضاءكنندگان زیر اعلان مى‌كنیم كه در این‌جا خواهیم بود تا این كارها انجام بگیرد. یادم نیست حالا همه‌ی این كارها چه بود؟ یكى دو تایش را یادم است. یكى این كه فرماندار نظامى مشهد عوض بشود؛ یكى این كه عامل گلوله‌باران بیمارستان امام رضا محاكمه بشود یا دستگیر بشود؛ یك چنین چیزهایى را نوشتیم و اعلان تحصن كردیم.
این تحصن، عجیب اثر مهمى بخشید؛ هم در مشهد و هم در خارج از مشهد؛ یعنى بعد معلوم شد كه آوازه‌ی او جاهاى دیگر هم گشته و این یكى از مسائل، یا یكى از آن نقطه عطف‌هاى مبارزات مشهد بود. آن‌وقت آن هیجان‌هاى بسیار شدید و تظاهرات پرشور مردم مشهد، به دنبال این بود و كشتار عمومى‌اى كه بعد از آن در مشهد نمى‌دانم یازدهم یا دوازدهم دى، اتفاق افتاد جلوى استاندارى كه مردم را زدند و بعد هم توى خیابان‌ها راه افتادند و صف‌هاى نفت و صف‌هاى نان و این‌ها را گلوله‌باران كردند... با تانك و ماشین مى‌رفتند.
 
اخبار مرتبط//

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها : خاطرات خواندني خامنه‌اي, مبارزات مشهد, ,